قلمزن
نوشته: یاور گلدوز مطلق
تقدیم به همه اساتید قلمزنی
چند گام مانده به بازار بزرگ مکاره، پای درخت انجیر پیری که برخی ریشههایش از خاک بیرون زده بود، به دور از هیاهوی روزمرگری خیل بزرگ روزمرگان، استاد قلمزن حجرهای گشود. از آخرین باری که استاد، قلمزنی کرده بود سالها میگذشت؛ اما مگر میشود استادی که عمری را پای فراگیری پیشهای گذاشته، فوت و فن هنرش را به ماهی و سالی از کف بدهد!؟ شاید قلمش گاهی بلغزد و چکش وی ضرب آهنگش را لختی از دست بدهد. اما استاد ـ استاد است و یک استاد با هنر و تفکرش است که استاد است. هنری که موهبت خداوند است و تفکری که برای ارتباط با او تربیت شده. اینها هرگز با تقلید و سرسری به کف نخواهند آمد. حتا اگر بتوانی تک تک حرکات و پیچش قلم و چکش را تقلید کنی هم شاید یک ماشین قلمزن شوی اما استاد قلمزن نخواهی شد! قلم هدیه و موهبت خداوند است، نمیتوانی به دستش بیاوری مگر به خواست او. میتوانی ماشینکاری راه بیاندازی اما اگر لوح زرینی هم با ماشین بتراشی ارزش لوح مسین استاد قلمزن را نخواهد داشت؛ چرا که او عمری را به بهای این کار داده است. عمری که با کوهی از زر و گوهر نخواهی توانست خرید!
استاد قلمزن عهدی داشت، عهدی با خدا «خداوندا، هر آنچه دارم به بندگانت آموزم و هر چه خواهند به ایشان واگذارم و هر آنچه بایسته باشد برای رضای خلق تو سازم. پس تو نیز یاریام کن حال قلمزنی و عزت قلم را به حرمت قلم؛ و به حرمت این درخت انجیر پیر، به آن بندگانت که خواهان تو و هنر برگزیده تو هستند بیاموزم»
استاد قلمزن، عزیزترین کارهایش را که برعکس از بهترین کارهایش هم نبودند جلوی حجره روی تشتی چوبین که مزین به مخملی سبز بود چیده بود. پشت آنها قلمهایش بود، ابزار کارش که استاد آنها را در چند ردیف، طبقهای چیده بود. شاید در نگاه اول و از روبرو فقط پنج قلم و دو چکش به چشم میآمد اما در طبقات زیرین چندین قلم و چند چکش دیگر هم بود. زیر آنها نیز بهترین کارهایش بودند، کارهایی که فقط به اساتید عرضه میکرد. بالای سرش تابلویی از چهار قل، در دو سمت حجره دهها گلدان و قاب و لوح مزین با ناد علی و آیات قرآن و اشعار حافظ و سعدی و عراقی مولوی و... چند لوح سبک هم از سقف آویخته بود که بر روی آن از مضرات بازار و بازاری گری نوشته و نقش زده بود. استاد از نحوه قرار دادن تمام این الواح و آثار منظور داشت؛ منظوری که برخی به خوبی آن را درک میکردند.
چند هفته بیشتر از گشودن حجره قلمزن نگذشته بود که جوانکی خوش سیما، لبخند بر لب نزد استاد قلمزن آمد. الواح و قابها و رکابها را یک به یک از نظر گذراند. استاد دیده بود جوانان و زنانی که میآیند، نگاهی میاندازند و بعد شتابان چنانچه چیزی را به یاد آورده باشند به سوی بازار مکاره میشتابند. گویی ریسمانی به لبان مرد بازاری بسته و به گردن ایشان آویخته بود که وقتی میگفت «آی، مهره آوردم، مهرهی زر ـ اندود... اصل کار تهران» ایشان را به سوی خود میکشید!
دلیل اصلی استاد برای بازکردن این حجره در نزدیکی بازار مکاره همین بود؛ که جنس تقلبی و بزک شده ساخت ابتزال تهران و زیرزمینهای یافت آباد، تحت لیسانس تلاویو و واشنگتن را جای جنس ایرانی و فرهنگی و اسلامی به خلق مسلمان غالب نکنند.
کسانی که معمولن حجره خاکستری استاد نظرشان را جلب میکرد، افرادی چو او بودند که گذری میکردند و راهشان از کنار مدخل بازار مکاره و درخت انجیر پیر میگذشت، سلامی میدادند و حالی میپرسیدند و گاه تحفهای از میان آثار استاد برمیگزیدند تا هدیهای بدهند. یا قابی را میگرفتند و تصویری در آن میگذاشتند و به حجرههای خود میبردند. کار استاد همین بود و بدان دل رضا داشت که خلقی را خشنود کند و همی شکر متعال میکرد.
چند دقیقه بود که جوانک ایستاده بود و قابها و الواح و رکابها را یک به یک نگاه میکرد. مرد سوداگر از میان بازار بانگ برآورد «بشتاب ای انسان؛ مهرهها آوردم، مهرههای چوبین، مهرههای سربین، همگی سیم اندود؛ همگی زر ـ اندود... کار اصل لندن، کار اصل حیفا... امتیازش دارم، ساختم در تهران... بشتاب ای انسان؛ مانتوی تنگ آمد؛ چکمهی بیروتی، اسپَرِ لاهوتی... کار اصل حیفا... کابالا آوردم، آب اصل و اعلا... بشتاب ای انسان، کار اصل آوردم، کار اصل تهران... بشتاب ای جانم؛ هشت پر آوردم، رد شده از آب است، جانِ آقا ـ ناب است... پنج پر آوردم، از عراق آوردم، کار ـ دستِ صهیون، من بهاء آوردم، مینشاید گویم... از کجا آوردم! بشتاب ای انسان... کار اصل تهران... بشتاب ای انسان!»
جوانک انگشتری محبوب استاد را در دست گرفت و با دقت و علاقه به رکابش نگریست. بازاری همچنان میخواند «بشتاب ای انسان.. دیش ملی آمد، ریسیور آوردم... خاکریز شیطان...» جوانک رو به بازاری پوزخندی زهرآگین زد. آرام آرام صدای آزاردهندهی مرد بازاری محو شد، گرچه آن انکر الصوات همچنان میخواند، اما دیگر گوش استاد را نمیآزرد. لحظاتی که این اتفاق میافتاد منوط به حضور کسانی بود که در حجرهی استاد میآمدند و قدر هنر و قلم را خوب میفهمیدند. اما جوانک، کم سن و سالتر از آن بود که استاد فکر میکرد بتواند این چیزها را درک کند. با این حال لبخند بهشتی جوان به دل استاد نشست.
استاد زیر لب زمزمه کرد «مرو به خشک، که دریای با صفات منم» و به چشمان مشتاق جوانک نگریست.
جوانک مؤدبانه سلام داد؛ و ادب جوان بر دل استاد نشست. مؤدبانه پرسید «نقش چشم این آهو را با این قلم زدید؟» به قلمی که جلوی استاد قرار داشت اشاره کرد. استاد نگاهی به مسیر انگشت جوانک انداخت، دید در طبقات زیرین ابزراش، همان قلم است که نقش آهو بر رکاب زد. سپس سری به موافقت جنباند... جوانک خشنود شد. گفت «من قلمزنی را دوست دارم. در موردش خیلی خواندم... کاری عارفانه است»
استاد از سخن جوان خشنود شد و دوباره به روی معصوم وی لبخند زد. جوانک پرسید «قیمت این رکاب چند است استاد؟» استاد که از جوانک خوشش آمده بود گفت «قیمت ندارد... این انگشتری اهل فن است فرزند. کار فروش نیست. کار ساخت است. اما اگر بخواهی میتوانم یادت بدهم که برای خودت یکی از آن بسازی» جوانک بسیار خوشحال شد. از همان روز در حجره استاد ایستاد و مشغول به کار شد.
از آنجا که استاد مهر جوانک را به دل گرفته بود بسیار با ملاطفت با وی رفتار مینمود. دوست داشت راهی که خود طی سالها رفته است را جوانک در دو تا سه سال بپیماید. خوبی این حضور برای استاد این بود که دیگر صدای مرد بازاری استاد را نمیآزرد. او جوانک را نگین تمام انگشترهایی که در آینده میساخت میدانست. برخورد جوان با مردم خوب بود و همانطور ادب را رعایت میکرد و این موجب میشد که استاد چون فرزند او را دوست بدارد. راه و رسم ابتدایی قلمزنی را به وی آموخت... تشخیص سره و ناسره و ...
مدتی گذشت و جوانک تصمیم به ساخت نخستین رکاب انگشتری شد. استاد یک رکاب خام به وی داد و گفت «هنوز زود است که آن انگشتر را بسازی اما اگر تمایل به این کار داری کمکت میکنم» جوانک قلمزنی را شروع کرد. رفت سراغ همان قلم که روز اول از استاد پرسیده بود «چشم آهو را با این تراشیدید؟» و به دور از چشم استاد قلم زد.
جوانک میخواست نقش چشم آهو بزند و انگشتر استادی ساخت خود به انگشت کند. اما خامی او در انتخاب قلم و نواخت سهم چکش وی، چشم آهو درید!
نقش روی رکاب خراب شد و جوانک دلخور و ناراحت، دشنامی به بخت داد و نشست. استاد که مهر او را به دل داشت قلم را از طبقات زیرین برداشت. دست جوانک را گرفت. با یک دست هر دو، قلم گرفته و با دستی دیگر، هر دو چکش میزدند. پس از پایان کار، نقش شیری بر رکاب نشسته بود. شیری که استاد با دستان و احساس جوانک نقش زده بود.
جوانک به رسم همه قلمزنان رکاب ساز، نخستین انگشتر را با یاقوت سرخ، به انگشت انداخت. استاد لبخند زد، اما چند روزی بود که باز هم صدای مرد بازاری ناراحتش میکرد. آن پاکی و زلالی لبخند از وجود جوانک رخت بربسته و آن جلوههای قدسی در نگاهش نبود.
استاد چشم فرو پوشید، قلمهای قدیمیاش که یادگار استادش بودند را به جوان هدیه کرد. جوانک کنار استاد مینشست، ضربه به ضربه، همراه استاد نقش آهو میزد، اما هر آنچه او قلم میزد نقش شیر میشد!
روزی استاد فهمید جوانک رکابها و الواحی که با قلم استاد وی نقش میزند را بدون مشورت وی فروخته است. بازاری بانگ میزد «لوح آوردم، لوح... لوح شیر هرکول...» استاد دقت کرد و دید که این همان جوانک است بانگ میزند! جوانک رفته بود کنار حجرهی بازاری، همراه با مرد بازاری بانگ میزد «کار اصل ...»
استاد نگاهی مهجور به جوان انداخت و با نگاهش پرسید «چرا!؟» جوانک نگاهی گستاخانه کرد و پوزخندی زد و بانگ برآورد «شیر آوردم... شیر ... نقش شیر هرکول...» آن ادب و احترام گذشته در کلامش نبود، لبخندش زهرآگین شده بود؛ چرا که جوانک حالا یک بازاری بود.
دل استاد شکست؛ درب حجره را بست، کلیدش را در کاغذی پیچید و زیر ریشه از خاک بیرون زده انجیر گذاشت. در کاغذ نوشته بود «من میروم زیارت حضرت زینب (س) ... میگویند خادم و نگهبان و مدافع میخواهند... این حجره مال تو فرزند... فقط بازاری نشو»
28/6/94
خاک پای عاشقان ابوالفضل: یاور گلدوز مطلق
باز نشر این داستان با ذکر نام نویسنده بلامانع است
این یک نظر آزمایشی است.